سایه های عشق
فلش بک *
موهای بلند تیره ش توی نسیم تکون میخورد و چشمای فیروزه ای تیزبینش همه جا رو بررسی میکرد لباس و دامن بلند خاکستریش مثل یک سایه سیاهی میموند که مردم از اون وحشت میکردند نگاهش به هر کسی که می افتاد نیشخند شومی میزد و فرد رو بدون لمس و بدون حرکتی به طرز مشکوکی از پا در می آورد آروم با قدم های محکمش به بالای صخره رسید و با دیدن سه نفر چشمانش رو تنگ کرد
-اون پسر انرژی خاصی داره...چه زیبا...دلم هوس بازی کرده....
فلش بک *
چویا: ممم! بهتون گفتم چه آشپز فوق العاده ای هستم!
لبخند مغرورانه همیشگی رو زد و دستاش رو به کمر گرفت
دازای: بد نیست.
چویا: چی میگی تو؟! یعنی میگی فوق العاده نیست؟!
دازای: نه نه منظورم این نیست!
همینطور که این دوتا میزدن تو سر هم اکو بینشون ایستاد
اکو: رفقا...اهه.. میشه آروم باشید؟
چویا و دازای: خفه شو!
ساعاتی بعد*
ویو چویا:
طبق معمول دازای رو مخم بود و حرف های چرت و پرت میبافت. دلم میخواست برمو خفش کنم ولی خونسرد موندم. داشتم همینطور راه میرفتم و به خورشید رو به روم که در حال غروب بود و حاله های نارنجی توی آسمون ایجاد کرده بود نگاه میکردم. متوجه حس خطر شدم. لحظه ای ایستادم و با کمی نگرانی دور و بر رو نگاه کردم.
ویو نویسنده:
دازای برگشت و چویا رو نگاه کرد و ابرویی بالا انداخت
دازای: چیزی شده چویا؟
چویا: یه چیزی درست نیست....
دازای: منظورت چیه؟
موهای بلند تیره ش توی نسیم تکون میخورد و چشمای فیروزه ای تیزبینش همه جا رو بررسی میکرد لباس و دامن بلند خاکستریش مثل یک سایه سیاهی میموند که مردم از اون وحشت میکردند نگاهش به هر کسی که می افتاد نیشخند شومی میزد و فرد رو بدون لمس و بدون حرکتی به طرز مشکوکی از پا در می آورد آروم با قدم های محکمش به بالای صخره رسید و با دیدن سه نفر چشمانش رو تنگ کرد
-اون پسر انرژی خاصی داره...چه زیبا...دلم هوس بازی کرده....
فلش بک *
چویا: ممم! بهتون گفتم چه آشپز فوق العاده ای هستم!
لبخند مغرورانه همیشگی رو زد و دستاش رو به کمر گرفت
دازای: بد نیست.
چویا: چی میگی تو؟! یعنی میگی فوق العاده نیست؟!
دازای: نه نه منظورم این نیست!
همینطور که این دوتا میزدن تو سر هم اکو بینشون ایستاد
اکو: رفقا...اهه.. میشه آروم باشید؟
چویا و دازای: خفه شو!
ساعاتی بعد*
ویو چویا:
طبق معمول دازای رو مخم بود و حرف های چرت و پرت میبافت. دلم میخواست برمو خفش کنم ولی خونسرد موندم. داشتم همینطور راه میرفتم و به خورشید رو به روم که در حال غروب بود و حاله های نارنجی توی آسمون ایجاد کرده بود نگاه میکردم. متوجه حس خطر شدم. لحظه ای ایستادم و با کمی نگرانی دور و بر رو نگاه کردم.
ویو نویسنده:
دازای برگشت و چویا رو نگاه کرد و ابرویی بالا انداخت
دازای: چیزی شده چویا؟
چویا: یه چیزی درست نیست....
دازای: منظورت چیه؟
- ۸.۳k
- ۱۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط